۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

27

تا حالا هیچ زنی رو ندیدم که بدون تعریف فکر کنه خوشگله!

A Streetcar Named Desire - 1951
Elia Kazan

26

وقتي من بچه بودم ، زياد به پايان شاد اعتقاد نداشتم! يه روز بابام اومد خونه و من داشتم برنامه خانم خانه به دوش رو ميديدم. اونجا بود که موندم. گفتم بابا؟ بهش گفتم، اون دو تا سگ شانس نداشتن. اونا به هم نميخورن، هيچ چيز مشترکي ندارن فيلم تموم ميشه و اونا از هم جدا ميشن و براي هميشه دلشون ميشکنه . اون منو بغل کرد و بهم گفت يه روز وقتي که واقعا عاشق هستي ، ديگه نگران چيزاي کوچيک نيستي.

The Accidental Husband - 2008
Griffin Dunne

۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

25

در روز ممکنه با هزار نفر برخورد کنی که هیچ بعید نیست یکیشون یک قاتل فراری باشه که تمام پلیس ها در کشور دارن دنبالش می گردند یا یک زنی که دوتا از شوهرهاش رو کشته و برای سومی نقشه هایی تو سرشه ولی همه این هزار نفر یک ویژگی مشترک دارند و اون اینه که همه اونا بیمار روانی اند، وخیم و بیخطر داره ولی هیچ کس از اونا مستثنی نیست. حتی خود شما.
تیماستان غیر انتفاعی بزرگ گرد لعنتی، این اسمیه که من روی دنیای امروز گذاشتم.

2006 - چه کسی امیر را کشت؟
مهدی کرم پور


۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

24

خیلی داد بزنی ممکنه برادراش بشنون . اون وقت ممکنه ناچارشی برای ثابت کردن اینکه دستات پاکه خون آلودش کنی.
وقتی همه خوابیم، 1387
بهرام بیضایی

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

20

مورفیوس: واقعیت چیه؟ واقعیت رو چطور تعریف میکنی؟ اگه داری در مورد چیزهایی که میتونی بشنوی، میتونی بو کنی، بچشی یا احساس کنی حرف میزنی، اونوقت واقعیت یه مشت سیگنال الکتریکیه که مغزت میتونه تفسیرشون کنه...
ماتریکس - ۱۹۹۹
اندی واچوفسکی - لانا واچوفسکی

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

19

زندگی مثل یه کتاب نیست و میتونه توی یک ثانیه تموم بشه.
من داشتم با مادرم توی میدون دیلی نهار می خوردم و یه مرد درست جلوی چشمام مرد، اون توی دستای من مرد و من فکر می کردم این نمی تونه اینجوری توی روز ولنتاین تموم بشه، من در مورد تمام افرادي که دوستش دارند و توي خونه منتظرش هستند،کسائي که هيچ وقت دوباره نمي بيننش فکر کردم. بعد فکر کردم، چی می شد اگه هیچ کسی نبود؟!
The Lake House - 2006
Alejandro Agresti

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

18

بدنمان روح ما رو زندانی کرده، پوست و خون ما میله های این زندان هستند. اما نترسید؛ تمام اجسام از بین میروند.مرگ همه چیز رو به خاکستر تبدیل می کنه و بدینوسیله، مرگ ارواح رو رها خواهد کرد.
شما متهم هستید.

The Fountain - 2006
Darren Aronofsky

17

گاهی اوقات مهم نیست لیست آهنگها رو چقدر دقیق مرتب کردی، به هرحال اون آهنگی که میخوای، پخش نمیشه.
Definitely, Maybe - 2008
Adam Brooks

16

اختلاف نداریم... مختلفیم!
تنهایی - ۱۳۸۶
حجت قاسم‌زاده اصل

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

15

ساکنان شمال تهران، همچنین ساعت‏ها در کتابفروشی‏ها، کتاب‏ها را تماشا می‏کنند. تماشای کتاب، یکی از راه‏های روشنفکر شدن در تهران محسوب می‏شود.
تهران انار ندارد - 2007
مسعود بخشی

14

تهران، روستای بزرگی در شمال شهر ری است که باغ‏های زیاد و درختان میوه فراوان دارد. ساکنان آن در سردابهایی زندگی می‏کنند که به لانه مورچگان می‏ماند. تهران چند محله دارد که هریک با دیگری در جنگ و ستیز است. حرفه تهرانی‏ها خلافکاری است و فرمانگذار فقط دلخوش است که ایشان خراجگذار پادشاهند. میوه‏هایشان نیکو و فراوان است، به خصوص اناری دارند که در هیچ یک از شهرها نظیرش یافت نمی‏شود.
تهران انار ندارد - 2007
مسعود بخشی

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

13

می‏گویند ژاپن به وسیله یک شمشیر ساخته شده است. می‏گویند خدایگان یک تیغ آغشته به مرجان را در اقیانوس فروکردند و وقتی آنرا بیرون کشیدند، چهار قطعه از آن مرجان‏ها بر اقیانوس افتاد و آن قطعه‏ها تبدیل به ژاپن شد. من می‏گویم ژاپن به وسیله مردان شجاع ساخته شده است. جنگجویانی که حاضرند جانشان را فدا کنند برای کلمه‏ای که دارد به فراموشی سپرده می‏شود: شرافت.
The Last Samurai - 2003
Edward Zwick

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

12

هیچ آدمی خلق شده عشق نیست. همه محصول حواس پرتی زن و مردی در لحظه هم آغوشی اند. یه لحظه غفلت. یه لحظه فراموشی. اونجایی که زن و مرد به اوج لذت رسیدند حیفشون میاند عشق بازیشون رو قطع کنند. من از پدر شدن می ترسم. پدر شدن یعنی اینکه پدر از اینکه توی دنیا اومده راضیه.
Scream Of The Ants - 2006
Mohsen Makhmalbaf

11

متاسفم ولی من نمی‌خوام امپراتور باشم. این کار من نیست. من نمی‌خوام قانون بذارم یا جایی رو فتح کنم. من می‌خوام تا جایی که می‌تونم به همه کمک کنم؛ یهود، بی‌دین، سیاه پوست، سفیدپوست. ما همه می‌‌خوایم به هم کمک کنیم. انسان‌ها مثل هم هستند. ما همه می‌خوایم دیگران رو شاد ببینیم. هیچکس نمی‌خواد شاهد بدبختی کس دیگه‌ای باشه. هیچکس نمی‌خواد از کسی متنفر باشه. توی این دنیا جا برای همه هست و دنیا برای همه چیزهای خوب فراهم می‌‌کنه. زندگی می‌تونه آزاد و زیبا باشه، اما ما راه رو گم کردیم. حرص روح ما رو مسموم کرده، دنیا رو با نفرت پوشونده، ما رو در بدبختی و خون غرق کرده. ما سرعت رو بالا بردیم ولی داخل اون خفه شدیم. دنیای ماشینی که می‌خواست ما رو خوشبخت کنه، ما رو توخالی کرد. دانشمون ما رو بدبین کرد؛ هوش ما سخت و نامهربان است. ما خیلی زیاد فکر می‌‌کنیم و خیلی کم احساس می‌کنیم. بیشتر از ماشین، ما به انسانیت نیاز داریم. بیشتر از هوش، ما به مهربانی و ملایمت نیاز داریم. بدون اینها، ما در خشونت غرق می‌شیم.
The Great Dictator - 1940
Charles Chaplin

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

10


مرگ یک بیماریه ، مثل بقیه بیماری ها و برای هر بیماری هم درمانی هست و من پیداش می کنم.
The Fountain - 2006
Darren Aronofsky

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

9

چرا یه چیز نابودشدنی مثل یه ساختمون می‌سازید وقتی می‌تونید یه چیزی مثل کارت پستال بسازید که تا ابد باقی بمونه؟!!
(500) Days of Summer - 2009
Marc Webb

8

جامعه‌شناس‌ها فکر می‌کنند به وسیله چیزی به اسم «اخلاق» فعالیت می‌کنند. اما اینطور نیست. آنها با چیزی به اسم «قانون» کار می‌کنند. شما صرفاً به خاطر کار در آشویتز گناهکار شناخته نمی‌شوید. هشت هزار نفر در آشویتز کار می‌کردند، فقط نوزده نفر متهم شدند و فقط شش نفر از آنها جرمشان قتل بود. برای اثبات قتل باید انگیزه را اثبات کنید. این قانون است. سؤال هیچوقت «آیا کارتان اشتباه بود؟» نیست، سؤال همیشه این است: «آیا کارتان غیرقانونی بود؟»
Reader - 2008
Stephan Daldry

7

می‌تونم اون بالا رو تصور کنم. یکی اونجا داره توی یه لیست دنبال اسم من می‌گرده و پیداش نمی‌کنه:
«ببخشید اسمتون چی بود؟»
«ناینتین هاندرد قربان.»
«نایمن، نایتینجل، ناینستوک، نایتلدین...»
«می‌دونید، قربان، من توی یه کشتی متولد شدم!»
«ببخشید؟»
«توی یه کشتی به دنیا اومدم، زندگی کردم و مُردم. شاید توی اون قسمت ثبت شدم...»
«کشتیت غرق شد؟»
«نه،‌ با شش و نیم تن دینامیت منفجرش کردن!»
«اوه متاسفم. الان بهتری؟»
«آره ممنون. فقط یه دستم رو از دست دادم.»
«ناراحت نباش. میتونی یکی اونجا پیدا کنی. گفتی کدوم دستت رو از دست دادی؟»
«دست چپ قربان.»
«اوه من واقعا متاسفم. فکر می‌کنم فقط دو تا دست راست برامون باقی مونده.»
«دو تا دست راست؟»
«بله. خیلی متاسفم. اما ببخشید... امکانش هست که...»
«امکانش هست که چی؟»
«امکانش هست که به جای دست چپ، یه دست راست بردارید؟»
The Legend of 1900 - 1998
Giuseppe Tornatore

6

او به دوره میانسالی رسیده بود و در یک کلبه در خیابان وودلند زندگی می‌کرد. غروب‌ها روی یک صندلی گهواره‌ای لم می‌داد و سیگار برگ می‌کشید. بچه‌ها نمی‌دانستند که پدرشان از کجا امرار معاش می‌کند یا اینکه چرا همیشه درحال اسباب‌کشی هستند. آنها حتی اسم پدرشان را هم نمی‌دانستند. در فهرست راهنمای شهر به اسم توماس هاوارد شناخته می‌شد. همه‌جا بصورت ناشناس می‌رفت و با فروشنده‌ها و تاجرهای کنزاس نهار می‌خورد. خودش را بازرگان یا گاوچران معرفی می‌کرد. یک انسان پولدار و بدون مشکل که میشد رویش حساب باز کرد. جای دو تا زخم گلوله که کامل بهبود پیدا نکرده بودند روی سینه‌اش داشت، همینطور یکی هم روی رانش بود. او یک بند انگشت وسط دست چپش را از دست داده بود و همیشه آن را از دیگران مخفی می‌کرد. او التهاب پلک چشم هم داشت و این باعث میشد که بیشتر از حد معمول پلک بزند. انگار برای او خلقت پیچیده‌تر از آن بود که بخواهد باورش کند. در حضور او، خانه‌ها گرمتر به نظر می‌رسیدند. باران با قدرت بیشتری می‌بارید. زمان دیرتر می‌گذشت. صداها محسوس‌تر به گوش می‌رسید. او نه برای غارت‌هایی که کرده‌بود و نه برای اتهام هفده قتلی که به او زده شده بود احساس پشیمانی نمی‌کرد. او یک تابستان دیگر را در شهر کنزاس در میزوری گذراند و در پنج سپتامبر ۱۸۸۱، او ۳۴ ساله بود.
Andrew Dominik

5

فرمانده، یعنی حقیقت داره؟ من واقعاً توی جنگ کشته شدم؟ من... من نمی‌تونم باور کنم واقعاً مُردم. من رفتم خونه. خیلی خوب یادمه که از کیک مخصوصی که مادرم درست کرده بود خوردم...
Dreams - 1990
Akira Kurosawa

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

4

- داستان یارو رو شنیدی که با یه تلفن میره بانک؟ میره بانک، گوشی رو میده به صندوقدار و رفیقش از اون طرف خط میگه: «ما دختر این یارو رو گرفتیم. یا همه پول‌ها رو میدید بهش یا دخترش رو میکشیم»
- جواب داد؟
- دقیقاً! منم دارم همین رو میگم... یه یارو میره توی بانک با یه تلفن. نه با یه هفت‌تیر یا یه شات‌گان. با یه تلفن لعنتی...! بعدش هم از بانک اومد بیرون و هیچکس هم ککش نگزید!
- دزدها دختره رو کشتن؟
- احتمالاً اصلاً دختری در کار نبوده. نکته داستان اینه که اونها با یه تلفن به یه بانک دستبرد زدند!
Pulp Fiction - 1994
Quentin Tarantino

3

ولنتاین رو شرکت‌های تولید کارت پستال اختراع کردن. برای اینکه به مردم یه حس چرند دست بده.
امروز بیخیال کار شدم، سوار قطار مونتاک شدم. نمی‌دونم چرا! هیچ‌وقت آدمی نبودم که یکدفعه تصمیم بگیره کاری انجام بده. فکر کنم امروز از دنده چپ از خواب بیدار شده‌م.
باید ماشینم رو ببرم تعمیر.
هوا کنار ساحل خیلی سرده. هه، مونتاک در فوریه! تبریک می‌گم جول. 
یک برگه از دفترم پاره شده. یادم نمیاد اینکار رو کرده باشم. فکر کنم دو سالی هست که هیچی ننوشته‌م.
حتی شن‌های ساحل هم برای من آدم شده‌ن! اینها فقط یک مشت سنگ کوچولون!
اگه فقط می‌شد که یک آدم جدید رو ملاقات کنم. فکر کنم من از این شانس‌ها نداشته باشم! مشکل از اینجاست که نمی‌تونم با زنی که نمی‌شناسمش ارتباط چشمی برقرار کنم!
شاید بهتره برگردم پیش نائومی. اون با من خوب بود، همین کافیه. اون من رو دوست داشت.
چرا عاشق هر زنی می‌شم که فقط یک ذره به من توجه نشون میده؟
Michel Gondry

2

حتی نمی‌دونم چند وقته که رفته. از خواب بیدار میشم و می‌بینم روی تخت نیست، شاید رفته دستشویی یا چه‌می‌دونم؟... اما یه جورایی می‌دونم که دیگه برنمی‌گرده. اگه فقط برمی‌گشتم و جای اون رو روی تخت لمس می‌کردم می‌فهمیدم که سرده... اما نمی‌تونم. می‌دونم که از دستش دادم. اما دیگه نمی‌خوام از خواب بیدار شم و فکر کنم اون هنوز اینجاست. من اینجا تکیه دادم بدون اینکه بدونم چند وقته که تنهام. پس چطور... چطور میتونم درمان بشم؟ چطور میتونم درمان شم بدون اینکه بتونم زمان رو حس کنم؟
Memento - 2000
Christopher Nolan

1

- می‌خوای من رو بکشی؟ برای چی؟ چون عصبانیت کردم؟ اوه معذرت می‌خوام ولی چی تو رو عصبانی نمی‌کنه؟ اظهارنظر کردن. کلمه‌ها...
- نازی‌ها.
- آره. اوناهم هستن. خاطرات و رؤیاها هم عصبانیت می‌کنه. می‌دونستی کلمه "trauma" از یک کلمه یونانی به معنی «درد» گرفته شده؟ و می‌دونستی این کلمه به آلمانی یعنی «رؤیا»؟ درد میتونه از انسان یک هیولا بسازه و تو درد کشیدی مارشال...

Martin Scorsese