او به دوره میانسالی رسیده بود و در یک کلبه در خیابان وودلند زندگی میکرد. غروبها روی یک صندلی گهوارهای لم میداد و سیگار برگ میکشید. بچهها نمیدانستند که پدرشان از کجا امرار معاش میکند یا اینکه چرا همیشه درحال اسبابکشی هستند. آنها حتی اسم پدرشان را هم نمیدانستند. در فهرست راهنمای شهر به اسم توماس هاوارد شناخته میشد. همهجا بصورت ناشناس میرفت و با فروشندهها و تاجرهای کنزاس نهار میخورد. خودش را بازرگان یا گاوچران معرفی میکرد. یک انسان پولدار و بدون مشکل که میشد رویش حساب باز کرد. جای دو تا زخم گلوله که کامل بهبود پیدا نکرده بودند روی سینهاش داشت، همینطور یکی هم روی رانش بود. او یک بند انگشت وسط دست چپش را از دست داده بود و همیشه آن را از دیگران مخفی میکرد. او التهاب پلک چشم هم داشت و این باعث میشد که بیشتر از حد معمول پلک بزند. انگار برای او خلقت پیچیدهتر از آن بود که بخواهد باورش کند. در حضور او، خانهها گرمتر به نظر میرسیدند. باران با قدرت بیشتری میبارید. زمان دیرتر میگذشت. صداها محسوستر به گوش میرسید. او نه برای غارتهایی که کردهبود و نه برای اتهام هفده قتلی که به او زده شده بود احساس پشیمانی نمیکرد. او یک تابستان دیگر را در شهر کنزاس در میزوری گذراند و در پنج سپتامبر ۱۸۸۱، او ۳۴ ساله بود.
Andrew Dominik
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر