۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

163

جان نش (راسل كرو): آليشيا، فكر مي‌كني رابطمون ادامه پيدا كنه؟ چون من به يه اثبات احتياج دارم، به يه سري داده قابل استناد.
آليشيا (جنيفر كانلي): ببخشيد... بايد يكم بهم زمان بدي تا نظريات دخترونه‌م درمورد رومانس رو بازنگري كنم... اممم.. خب... عالم هستي چقدر بزرگه؟
- بي‌نهايت.
- از كجا مي‌دوني؟
- مي‌دونم چون تمام داده‌ها اين رو تأييد مي‌كنن.
- ولي هنوز اثبات نشده.
- نه.
- تو هم كه نديديش.
- نه.
- پس از كجا مطمئني؟
- مطمئن نيستم. فقط باور دارم.
- اممم... خب فكر مي‌كنم عشق هم همينطوري باشه.

162

پيرمرد قصه‌گو (اسپيريديون آكوستا كاشه): و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هرچيز كه آرزو داري از ما بخواه." انسان گفت: "مي‌خواهم تيزبين باشم." كركس جواب داد: "بينايي من مال تو." انسان گفت: "مي‌خواهم قوي‌دست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهي شد." انسان گفت: "مي‌خواهم اسرار زمين را بدانم." مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتي انسان همه چيز را گرفت و رفت، جغد به بقيه گفت: "انسان خيلي چيزها مي‌داند و قادر است كارهاي زيادي انجام دهد. من مي‌ترسم!" گوزن گفت: "ولي انسان هرچه آرزو داشت دارد، ديگر جاي اندوه و ترس نيست." اما جغد جواب داد: "نه. حفره‌اي درون انسان ديدم. آنقدر عميق كه كسي را ياراي پر كردن آن نيست. اين همان چيزي است كه او را غمگين مي‌كند و مجبورش مي‌كند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه مي‌دهد تا روزي هستي مي‌گويد: من تمام شده‌ام و ديگر چيزي ندارم پيشكش كنم!"
آخرالزمان - 2006
مل گيبسون
نويسندگان: فرهاد صفي‌نيا - مل گيبسون

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

161

بارون سنت فونتانل (مارسل داليو): يه زن عاشق خوشحال غذا رو ميسوزونه ولي يه زن عاشق غمگين، اصلاً يادش ميره زير اجاق رو روشن كنه!

۱۳۹۰ مرداد ۲۷, پنجشنبه

160

ديويد لاك (جك نيكلسون): يه مردي رو مي‌شناختم كه كور بود. وقتي چهل سالش بود عمل كرد و بينائيش رو بدست آورد.
دختر (ماريا اشنايدر): چطوري بود؟
- اولش خيلي خوشحال بود. چهره‌ها... رنگ‌ها... منظره‌ها... ولي همه‌چي تغيير كرد. دنيا بدبخت‌تر از اون بود كه تصور مي‌كرد. هيچكس بهش نگفته بود چقدر كثافت اونجاست. چقدر زشتي. همه جا زشتي مي‌ديد. وقتي كور بود، عادت داشت با يه تيكه چوب تنهايي از خيابون رد بشه. وقتي بينائيش رو به دست آورد، از همه چي مي‌ترسيد. شروع كرد توي تاريكي زندگي كردن. هيچوقت از اتاقش بيرون نميومد. سه سال بعد خودش رو كشت.

159

آلفردو (فيليپ نويرت): خسته شدي پدر؟
پدر روحاني (لئوپولد تريست): آره. موقع رفتن سرازيريه خدا كمك مي‌كنه ولي موقع برگشتن خدا فقط نگاه مي‌كنه.

158

دنيا جاي پليديه چارلي. بعضي‌ها از توش پول در ميارن، بقيه توش نابود مي‌شن.

۱۳۹۰ مرداد ۱۷, دوشنبه

157

جک آبراموف (Kevin Spacey) : بعد از خدا، ایمان و کشور، هیچ چیزی مثل این نیست که رو قدرت سیاسی ها نفوذ داشته باشی!
نفوذ رو ابر قدرت ها مثل لابی داشتن با خداست!

۱۳۹۰ مرداد ۱۶, یکشنبه

156

یوری اورلف (نیکولاس کیج): امروزه بیشتر از 550 میلیون سلاح گرم در جهان وجود داره. یعنی به ازای هر دوازده نفر یک سلاح. حالا سوال اینه: چطوری اون یازده نفر رو مسلح کنیم؟