وقتي من بچه بودم ، زياد به پايان شاد اعتقاد نداشتم! يه روز بابام اومد خونه و من داشتم برنامه خانم خانه به دوش رو ميديدم. اونجا بود که موندم. گفتم بابا؟ بهش گفتم، اون دو تا سگ شانس نداشتن. اونا به هم نميخورن، هيچ چيز مشترکي ندارن فيلم تموم ميشه و اونا از هم جدا ميشن و براي هميشه دلشون ميشکنه . اون منو بغل کرد و بهم گفت يه روز وقتي که واقعا عاشق هستي ، ديگه نگران چيزاي کوچيک نيستي.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر