ديويد لاك (جك نيكلسون): يه مردي رو ميشناختم كه كور بود. وقتي چهل سالش بود عمل كرد و بينائيش رو بدست آورد.
دختر (ماريا اشنايدر): چطوري بود؟
- اولش خيلي خوشحال بود. چهرهها... رنگها... منظرهها... ولي همهچي تغيير كرد. دنيا بدبختتر از اون بود كه تصور ميكرد. هيچكس بهش نگفته بود چقدر كثافت اونجاست. چقدر زشتي. همه جا زشتي ميديد. وقتي كور بود، عادت داشت با يه تيكه چوب تنهايي از خيابون رد بشه. وقتي بينائيش رو به دست آورد، از همه چي ميترسيد. شروع كرد توي تاريكي زندگي كردن. هيچوقت از اتاقش بيرون نميومد. سه سال بعد خودش رو كشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر