۱۳۹۰ شهریور ۹, چهارشنبه

162

پيرمرد قصه‌گو (اسپيريديون آكوستا كاشه): و انسان تنها نشسته بود، غرقه در اندوه. حيوانات نزديكش نشستند و گفتند: "ما دوست نداريم تو را اينگونه غمگين ببينيم. هرچيز كه آرزو داري از ما بخواه." انسان گفت: "مي‌خواهم تيزبين باشم." كركس جواب داد: "بينايي من مال تو." انسان گفت: "مي‌خواهم قوي‌دست باشم." پلنگ گفت: "مانند من قدرتمند خواهي شد." انسان گفت: "مي‌خواهم اسرار زمين را بدانم." مار گفت: "نشانت خواهم داد." و سپس تمام حيوانات هرچه داشتند به او دادند. وقتي انسان همه چيز را گرفت و رفت، جغد به بقيه گفت: "انسان خيلي چيزها مي‌داند و قادر است كارهاي زيادي انجام دهد. من مي‌ترسم!" گوزن گفت: "ولي انسان هرچه آرزو داشت دارد، ديگر جاي اندوه و ترس نيست." اما جغد جواب داد: "نه. حفره‌اي درون انسان ديدم. آنقدر عميق كه كسي را ياراي پر كردن آن نيست. اين همان چيزي است كه او را غمگين مي‌كند و مجبورش مي‌كند بخواهد. او آنقدر به خواستن ادامه مي‌دهد تا روزي هستي مي‌گويد: من تمام شده‌ام و ديگر چيزي ندارم پيشكش كنم!"
آخرالزمان - 2006
مل گيبسون
نويسندگان: فرهاد صفي‌نيا - مل گيبسون

هیچ نظری موجود نیست: